من و همسری+نی نی

داســـــــتان

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خو...
24 مرداد 1392

مسافرت عجله ایمون درتعطیلات

ساعت ١٢ روز ٤شنبه،همسری از مغازه زنگید گفت:وسایلو جمع کن دوساعت دیگه میام که بریم شمـــــال   سریع وسایلو جمع کردم وهمه چیزو آماده...   در همین حین بود که مامانم زنگیــــد،گفت چی کار میکنی.با آآآآآه و نااااله   گفتم هیچی توو کمدم دارم دنبال مانتو میگردم و مامی هم طبق معمول   همیشه گفت:ای واااای تو که انقد مانتو داری   آخه هر کدومشون به یه دلیل مناسب این سفرمون نبود   خلاصه بعد از اتمام تماس مامی،به سرم زد برم یه مانتو حتی اگر هم خیلی   زشت بود بخرم.آخه یه چند ماهی هست که دنبال مانتوام....   مانتو های شهرهای دیگه روهم دیدم ولی... &...
20 مرداد 1392

با کمی تاخیر

الهی فطرمان را فاطر روحمان را طاهر امامان را ظاهر وعیدمان رامبارک گردان عاشقان عیــــــدتـــان مبـارک
19 مرداد 1392

تولد در تولد

تولد آبجی گلم و همسر عزیزم نزدیـــــکه          هورااااااا   اول تولد آبجیمه.هنوز براش هدیه نخریدیم   و بعد تولد همسریه.که یه فکرایی براش کردم   از همین جا پیشا پیش تولد همسرم رو بش تبریک میگم.   تـــولـدت مبــــــــارک عشقــــم     ای تماشایی ترین مخلوق در روی زمین  آسمانی میشوم وقتی نگاهت می کنم     همسرم همیشه به وجودت افتخار میکنم.و به خاطر داشتنت شکر گذار خدا جونم هستم و خواهم بود                  &nb...
15 مرداد 1392

عروس کم توقـــــــع

همسر آینده ام: میتوانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم !   اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی ...!   اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود !   اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم !   اگر از تو خانه می خواهم ، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر ...
14 مرداد 1392

داستانه عشقولانه

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم   مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!   زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم   مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری   زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی   مرد جوان: مرا محکم بگیر   زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟   مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی   سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم،   اذیتم می کنه   روز بعد روزنامه ها نوشتند   برخورد...
13 مرداد 1392

من اوووومدم....

  پس از ١٠ ماه دوباره مینویسم سلااااام.   توو این ١٠ ماهی که ننوشتم اتفاقات خوش ونا خوش زیادی داشتیم.   اول اینکه همسریم توو این مدت ٩ ماه از خدمت مقدس سربازیشو سپری کرد.   وای نمیدونین عجب روزایی بود دوران اموزشیش...   ترس از اینکه مبادا بین صحبتهامون تلفن قطع شه.   دلهره از اینکه مبادا ٥شنبه بیاد و  خبر نیامدن دلدار بیاد   و بدترین دغدغه ذهنم این بود که نکنه روزی مجبور شم،مــــــــــن خبر فوت   عزیزشو بش بدم.وای روزای سختی رو داشتم.متاسفانه مادربزرگ همسری   حالشان چندان مساعد نبود.عمل قلب باز انجام دادن که بعد از اون عمل   ...
13 مرداد 1392

سفر همدان

  سلااااااام مهربونا. اخ که نمیدونین چقدر این چند وقت ،سرم شلوووووووووغ بود . جاتون خالی شبه نیمه شعبان رفتیم توو خیابونا ...قربون اقامون برم که انقدر خواهان داره.ایشاالله هر چه زود تر بیایند و همه عاشقانشون  رو خوشحال کنند. همینجور که داشتیم توو خیابونا قدم میزدیم ،برادر شوهرم زنگید و گفت واسه شام ،میخواد دعوتمون کنه رستوران .دستشون درد نکنه خیلی خوش گذشت ... شاید اگه این اتفاق نمی افتاد ،سفرمون هم کنسل میشد.اخــــــــــه این هفته ،هفته خیلی شلووووووغی واسه همسری  بود.میگفت اصلا حس مسافرت نیست،دوست دارم این دو روز رو فقط استراحت کنم.ولی از بس مهربونه دله ما رو نشکوند و قبول کرد از استراحتش ب...
9 مرداد 1392

شال گردددددددددن میییییییییبافیییییییییم

  حوصله سر رفتن هم بد چیزیه وااااااااا. یه چند وقتی بود به خاطر بلند شدن روزها ،حوصلم خیلی سر میرفت.هوام که انقد گرمه که نمیشه بری بیرون از خونه.تصمیم گرفتم خودم رو توو خونه مشغول یه کاره دوست داشتنی کنم.یه روز نشستم کلی فکر کردم که ناگهان ........ بله دوستان تصمیم گرفتم یه شالگردن ببافم .ولی هنر بافتن رو نداشتم.حتی دوره دبیرستان هم که واسه درس حرفه باید شال میبافتیم مامی زحمتش رو کشید ....با خودم گفتم حالا میرم کلافش رو میخرم تا بعد ،خدا بزرگه.یه روز رفتم بازار واسه خرید کلاف.مونده بودم که چه جوری و چه رنگ بگیرم که ناگهان یه چیزایی به ذهنم رسید.اینکـــــــــــه شال بافته شده رو تقدیم به همسری کنم.پس یه کلا...
9 مرداد 1392

داستان شماره 3

لیوان را زمین بگذار     استادی در شروع كلاس درس ليوانی پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد " به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"- شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن كردن نمی دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است. اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟ شاگردان گقتند: هيچ اتفاقی نمی افتد.. استاد پرسيد:اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟ يكی از شاگردان گفت:دستتان كم كم درد می گيرد. " حق با توست . حالااگر  يك روز تمام آن را نگه دارم چی؟ " شاگرد ديگری جسارتا گف...
9 مرداد 1392